ممدرضا چن روزی بود میگفت بیا این دستگاهو راه بنداز یادم بده
صبح که داشتم میرفتم بازدید از یه جایی
سر راه زنگ زدم گفتم مدرسه و اینا نمیری ک
دارم میام
رسیدم
و نشستیم
خانمش ک از دوستای قدیمی اومد حال و احوال میگم
شما بخاطر من اذیت نشین
ما دو نفری باهم گپ میزنیم
چشای عسلیش و شرم و حیایی دخترونه میگه نه
زحمتتون دادیم
اگه صبونه نخوردین بیارم
گفتم ن صرف شده فعلن چایی میخورم
رفت چایی اول رو آورد
ممد میگه چاییت ک سرد شد
میگم عب نداره دوباره میخوریم
با چای دوم بیسکویت و کیک صبحانه و خرما هم تنگش اورد
تا به ممد یاد بدم مشغول شدم و از هر کدوم مقداری برداشتم
همسرش فاطی هم اومده کنار ما نشسته دستپاچه میپرسه و هول میکنه و میره
گفتم ممد اینارو یادت بمونه گیر کردی بگو بازم میام
از پله ک میام پایین خانمش میگه زحمت کشیدن اذیت شدین
گفتم ن چ زحمتی من هر کاری بتونم انجام میدم
دیدم یه دستش 10 تا تخم مرغ محلی و یه بطری شیر پخته داره میاره
میگم اینا برای چیه
نیازی ب این کارا نیس
ممد میگه میام دفتر بیشتر براتون میارم
میگم نمیخواد همین کافیه
ازم میخواد شیر رو ننوشم و باهاش ماست بزنم
ساعت 2 اومدم خونه گرمش کردم و مایه زدم بهش
الان ک ساعت 10 شبه نگاه کردم ماست بسته
گذاشتمش یخچال خنک شده
تو گرما بمونه میترشه
بریم سراغ چارت ها
میم سیزن میگن تو راهه
س میگه از سودت به منم بده
میگم باشه
صب کن
میگه یعنی تو باشی پول بدی
میگم پس پول ب چکار میاد
برای احساسات و لذتهاس دیگه
عجله نکن حتما
شاد و خرامان از بابت لحظات خوشش شب بخیر گفت و رفت