آقای تابستان

برجستگیهای روزانه

آقای تابستان

برجستگیهای روزانه

عشق دیکته ای

م افشار سی لیتری سینما که توی ژرمنستان هست

از روابط متعدد و بی تعهدانه اش بانگ افتخار میزد

پسری ک قد بلند باشه

خوش لباس باشه

خوش تیپ باشه

و

.

.

.و میگوید که با همه کسانی که ارتباط(بخوان س ک س)داشته الان هم دوست هست و ارتباط اجتماعی دارد

توی فیلم گیلدخت فیروزه و معشوقش که لحظاتی پیش میاد رو درو میشوند نه به ارتباط جسمی می انجامد نه از لباس و قد بالا و عطر و لباس میلیونی خبری هست

فقط یک چیز جلب توجه میکند

داشتن حال خوب و شادی وصف ناپذیر موقع دیدن همیدگه

کسی رو پیدا کن که حس خوب بهت بده و سینه ات از توی قفسه اش پر بزنه بغلش کنه

ان وقت زیباترین عاشق و معشوق کنار هم خواهند بود.

به مجنون میگن اخه الاغ توی توی این قره کوتوله ژنده چی دیدی ولش نمیکنی

میگه

عشح

اونی که من ازش دریافت میکنم از کسی دیگه این حالو نمیگرم



 خوشا به حال شما که اکنون گرسنه اید، زیرا سیر خواهید شد.

خوشا به حال شما که اکنون گریانید، چرا که خواهید خندید.

 

ماری محبوبم، تو را به خدا سوگند، چطورمی توانی گمان کنی من، از تو بیشتر  رنج دیده ام تا شادی؟ چه سبب شده این گونه بیندیشی؟ هیچ کس درست  نمی داند مرز بین دلشادی و  درد کجاست. اغلب می اندیشم جدایی آن ها از هم غیر ممکن است.  ماری، تو آن قدرشادی به من می بخشی که به گریه در می آیم، و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم.

 

اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشه ای تازه را به او بنمایانم، بی هوده نزیسته ام.

 

برای چه می کوشی هر آن چه را که به من می گویی، توضیح بدهی؟ قلب من می تواند فراتر از ان واژه های عاشقانه را بفهمد. آیا به ادراک من اعتماد نداری؟

 

در هر حال خود را در دستان تو می گذارم. یک انسان، تنها زمانی می تواند خود را در دستان کسی بگذارد

که عشقش چنین عظیم باشد، که نتیجه این تصمیم، آزادی مطلق باشد.

 

اشخاصی که به اجبار می کوشند جالب باشند، بیش تر از همیشه نفرت انگیز می شوند.

 

خلیل دلبندم گویی برای تو نمی نویسم که با تو می نویسم. و بدین گونه، روزگارم آرام تر است، چون تو

همیشه در کنار منی.

 

 بر این باورم که پروردگار ساده تر از همه است.

 

باید به هنگام سخن گفتن با مردمان، بسیار محتاط باشیم. اگر به کسی بگوییم: گمان می کردم شما همین گونه فکر می کنید، اما هنگامی که تجربه ی بیشتری یافتید، این موضوع را بهتر  می فهمید، آن شخص خشمگین می شود و همچون اسید بالا و پایین می پرد.

حال اگر بگوییم شما چرند می گویید، همین شخص تمامی توجه خود را به ما می سپارد،و بقیه روز خودش را به بحث و جدل با ما می گذارند.

 

توان زندگی ، به چگونگی نگریستن ما به زندگی وابسته است.

نقاشانی هستند که قصد دارند زیبایی ظرف انگوری را بیابند که روی یک میز می بینند،  و می کوشند آن را با تمامی طراوتش، رنگش، درخشش و شکلش نقش کنند. و ما، زمانی که به تابلو حاصل این تلاش می نگریم باید بر تاکستان ها مان بیندیشیم، که چگونه می رویند، که چگونه چیده می شند. به میخانه ای بیندیشیم که باده ی این انگور در آن فروخته میشود، به دهان هایی بیندیشیم که آن را می چشند؛ و درک کنیم که هر یک از این ها از مکانی متفاوت آمده اند، و با این وجود همه در یک ظرفند. ببینیم که این بشقاب چینی است، و هر آن چرا که درباره ی چین آموخته ایم به یاد آوریمو بعد چشم هامان میز را می بیند، همان میزی که بشقاب روی آن است، و به چوبی بیندیشیم که میز از آن ساخته شده، به درختی که چوب از آن جدا شده، به کسی که چوب را بریده، و به مکان زندگی چوب بر و خانواده اش.

این گونه نگریستن به هر چیز، تخیل را بارور می کند، و برای دست یافتن به جهانی بسیار غنی تر می کوشیم. کودکان باید این گونه اندیشیدن را بیاموزند.

 

همه مردمان جهان میل به بخشیدن چیزی را دارند و معمولا هیچ کس آن را نمی پذیرد می توانم خانه ای داشته باشم، و مردم را به دیدنش دعوت کنم. می آیند، آن چه را به آن ها تقدیدم می کنم، می خورند، نظرات مرا می پذیرند، اما هرگز نمی توانند عشقی را بپذیرند که موجب این دعوت شده است.

 

عشق چیزی است که بیش تر از هر چیزی داشتنش را دوست داریم، و بیشتر از هر چیزی دادنش را دوست داریم. و هیچ کس در نمی یابد که عشق، همان چیزی است که همواره داده می شود  وپذیرفته نمی شود.

 

خود را اندکی پدر و مادر تو احساس می کنم.... و باور دارم که این احساس متقابل است. یگانه شده ایم، ماری. تو بدرون روح من آمده ای.... و اگر بخواهم تو را جدا کنم، ویرانگر خود خواهم بود.

این رابطه دیگر از آنِ ما نیست. دیگر نمی توانم بی حضور تو، خود را به کار آفرینشِ چیزی بپندارم. عشق برای آن که بتواند چنین تجربه کند، باید به اندازه کافی نیرومند باشد اما می پندارم دورانی که در آن به خاطر تو رنج کشیدم، به من آموخت که به این پندار بیشتر دقت کنم. حتی گمان می کنم بدونِ این دوران رنج، هیچ چیز آن چنان که اکنون هست، شورانگیر و زیبا نمی بود.

همه چیز را فقط به این خاطر می گویم که بدانی سال های اولیه ی آشنایی مان را با هم، چه گونه دیده ام. مسائل ژرف تر هرگز تغییر نکردند؛ تطابقی که با هم داشتیم،   آن شناخت، شور نخستین دیدار، همه ی این ها ادامه داشته اند و نیز همواره ادامه خواهند داشت. من تو را برای ابد دوست دارم، اکنون بیشتر از نخستین  دیدارمان دوستت دارم.  و به این می گویند «سرنوشت».


هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند؛ نه من، و نه تو. هیچ کدام نمی توانیم این رابطه را تغییر دهیم. می خواهم تا پایان روزگارت به یاد داشته باشی که تو در دنیای من بسیار گرامی هستی. که حتی اگر هفت بار، با هفت مرد مختلف ازدواج کنی(البته مجنون و دیوانه و عاشق را هم این دلداگی بعید نیس)، در قلب من همه چیزهمچون گذشته ادامه خواهد یافت.
          

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1403 ساعت 07:18 ب.ظ http://Manrabekhan.blogsky.com

ماری کیه؟
بنده خدا چرا باید 7 بار ازدواج کنه؟

ماریا معشوقه جبران
هفت بار ازدواج اغراقه
منظورش اینه با تمام جندگی بازم عاشق میماند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد