آقای تابستان

آقای تابستان

برجستگیهای روزانه
آقای تابستان

آقای تابستان

برجستگیهای روزانه

دوازده سال بردگی

نورثاپ: نمی خوام زنده بمونم، می خوام زندگی کنم.

***

نورثاپ: تو شیطان! دیر یا زود، در جایی در مسیر عدالت ابدی باید تاوان گناهانت رو پس بدهی.
ادوین اپس: گناهی وجود نداره! هیچ کار گناهی وجود نداره! آدم با اموال خودش هر کاری که بخواد می کنه. در حال حاضر پلات! من خیلی سر حالم، مراقب باش که نخوام از این سرحال تر بشم

***

باس: اگه این گفتگو درباره اینه که چی حقیقته و چی نیست پس باید گفت که توی برده داری هیچ عدالت و درستی وجود نداره.

***

نورثاپ: ارباب فورد، باید بدونی که من یه برده نیستم.
فورد: نمی تونم بشنوم.
نورثاپ: قبل از این که اینجا بیام من یه انسان آزاد بودم!

***

باس: چیزی که منو گیج کرده نگرانی شما برای آسایش من توی گرماست در حالی که صادقانه بگم وضعیت کارگرای شما …
ادوین اپس: وضعیت کارگرای من؟
باس: وحشتناکه …
ادوین اپس: چیه؟
باس: همش اشتباهه!

***

نورثاپ: ما به یه گوش شنوا احتیاج داریم، اگه فرصتی برای توضیح وضعیت خودمون داشته باشیم
کلمنز: به نظرت کی گوش شنواست؟
نورثاپ: همون دو نفری که باهاشون سفر کردم، مطمئنم اونا الان دارن دنبالم می گردن
کلمنز: منم مطمئنم که اونا الان دارن پولی که بابت تحویل تو گرفتن می شمارن
نورثاپ: اونا آدم ربا نبودن، اونا هنرمند بودن، بازیگر بودن

***

نورثاپ (بعد از 12 سال که دوباره با خانواده اش دیدار می کند): از ظاهرم معذرت می خوام اما این چند سال گذشته زندگی خیلی سختی داشتم.

***

نورثاپ: نا امید نمی شم، سر سخت می مونم تا آزادیمو به دست بیارم.

***

باس: قوانین عوض می شن، سیستم های اجتماعی سقوط می کنن اما حقایق جهانی ثابت هستن، این یه واقعیته، این یه واقعیت واضحه که اون چیزی که درسته برای همه درسته، مثل سیاه و سفید.

***

فریمن: حس همدردی من به اندازه طول یه سکه است!

***

کلمنز: اگه می خوای زنده بمونی تا حد امکان نه چیزی بگو و نه کاری بکن، به کسی نگو واقعا کی هستی و نگو که خوندن و نوشتن بلدی، مگه اینکه بخوای یه کاکا سیاه مرده باشی

سخنرانی پادشاه

برتی: اگه من پادشاهم پس قدرتم کجاست؟ می تونم دولت رو اداره کنم؟ می تونم مالیات بگیرم، جنگ رو اعلام کنم؟ نه! با این وجود در جایگاه قدرت هستم، چرا؟ چون ملت معتقده وقتی صحبت می کنم به جای اون ها صحبت می کنم، اما من حتی نمی تونم صحبت کنم.

***

لیونل: لطفا سیگار نکشید. به نظرم وارد شدن دود سیگار به ریه ها شما رو می کشه.
برتی: به آرامش احتیاج دارم. پزشکانم می گن این کار باعث آرامش گلو می شه.
لیونل: همه شون احمقن!
برتی: همه شون نشان شوالیه دریافت کردن.
لیونل: این احمق بودنِ اونا رو رسمی می کنه!

***

ملکه الیزابت: می خوام یه ملکه بسیار بزرگ باشم برای یک پادشاه بسیار بزرگ.

***

برتی (وقتی می بیند لیونل روی تخت تاج گذاری نشسته است): چکار میکنی؟ بلند شو، تو نمی تونی اونجا بشینی، بلند شو …
لیونل: برای چی؟ این فقط یه صندلیه!

***

لیونل: شما هنوز روی حرف “w” لکنت دارید.
برتی: خوب من مجبور شدم چند جا لکنتم رو نشون بدم تا مردم مطمئن بشن خودم هستم که سخنرانی می کنم!

***

برتی (در حالی که خود را برای سخنرانی رادیویی اعلام جنگ آماده می کند): لوگو هر اتفاقی هم که بیفته، نمی دونم چطور ازت به خاطر کاری که انجام دادی تشکر کنم.
لیونل (بعد از کمی مکث): شوالیه چطوره؟

***

برتی: دیوید من خیلی سعی کردم ببینمت.
شاه ادوارد هشتم: سرم خیلی شلوغ بوده
برتی: چیکار می کردی؟
شاه ادوارد هشتم: پادشاهی!

***

لیونل: یعنی من به شاهزاده یه سرزمین دروغ می گم تا فقط دوازده پنی برنده بشم؟
برتی: نمی دونم یه استرالیایی برای این مقدار پول چه کارایی حاضره انجام بده.

***

لیونل: بدون شک مغز یه شاهزاده می دونه چی از دهانش بیرون میاد (چی می گه)
برتی: پس تو شاهزاده های سلطنتی رو خوب نمی شناسی، درسته؟

***

لیونل: تو پشتکار خیلی خوبی داری برتی، تو شجاع ترین فردی هستی که تا به حال دیدم و یه پادشاه خوب می شی.

***

لیونل: کتاب رو می بوسی، سوگند نامه رو امضا می کنی و بعدش تو پادشاهی، به همین سادگی.

***

استنلی بالدوین: خیلی می ترسم قربان، بزرگ ترین امتحان شما هنوز توی راهه.

***

برتی: لوگو ما نمی تونیم همه روز اینجا بمونیم.
لیونل: باید منتظر لحظه مناسب باشم.
برتی: لوگو تو یه ترسویی.
لیونل: حق با شماست.

***

برتی: به من گوش بده
لیونل: به حرفای شما گوش بدم؟ به چه حقی؟
برتی: به حقی که خدا به من داده، من پادشاه تو ام
لیونل: نه نیستی، خودت بهم گفتی، گفتی که پادشاهی رو نمی خوای، چرا باید وقتم رو صرف گوش دادن به تو بکنم؟
برتی: چون من حق دارم شنیده بشم، چون من صدا دارم.

***

لیلبت: پاپا اون چی می گه؟
برتی: نمی دونم اما هر چی که هست به نظر می رسه اونو نسبتا خوب می گه

***

لیونل: مکث های طولانی خوبن، توی سخنرانی های بزرگ به آدم هیبت می دن.
برتی: پس من با هیبت ترین پادشاهی هستم که تا به حال سلطنت کرده!

کینگ کونگ

کارل دنهام: آن! بهت می گم تو عالی هستی. خودتو ببین، تو غمگین ترین دختری هستی که تا حالا دیدم. تو می خوای اونا رو به گریه بندازی آن. تو می خوای دلشونو بشکنی.
آن دارو: ببین، این جاست که اشتباه می کنی آقای دنهام. من مردم رو می خندونم، این کاریه که می کنم. توی ساخت فیلم تون موفق باشید.

***

جک دریسکال: بازیگرا همه دنیا رو می گردن اما همه چیزی که می بینن یه آینه ست.

***

جک دریسکال: همیشه می دونستم تو شبیه آدم های سر سختی که نقش اونا رو بازی می کنی نیستی اما هیچ وقت فکر نمی کردم یه ترسو باشی.
بروس باکستر: هی جان! هی بیدار شو، قهرمانا شبیه من نیستند، نه توی دنیای واقعی. اونا توی دنیای واقعی دندون های بد شکل، یه سر طاس و یه شکم پر آبجو دارن، من فقط یه بازیگر تفنگ دارم که انگیزه خودمو از دست دادم.

***

کاپیتان انگلهورن: حالا شما چی هستی آقای دریسکال؟ یه شیر یا یه شامپانزه؟!

***

کارل دنهام: اوه نه! اون کار هواپیماها نبود، اون دلبر بود که دیو رو کشت.

***

آن دارو: چیزای خوب هیچ وقت دووم نمیارن آقای دنهام!

***

کارل دنهام: … تا یادآور اون مثل قدیمی عربی باشه که می گه”و بنگر دیو به چهره دلبر نگاه کرد … و دلبر روی دستش بود …و از آن روز به بعد دیو مرده بود”

***

کاپیتان انگلهورن: هیچ چی اون بیرون نیست!
کارل دنهام: پس چیزی برای از دست دادن نداری

***

کارل دنهام: شکست همیشه لحظه ایه!

***

کارل دنهام: من برای این فیلم همه چیزمو به خطر انداختم
کاپیتان انگلهورن: نه دنهام! تو همه چیز منو به خطر انداختی!

سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن

آملی: تو سبزی هم نیستی، حتی کنگر فرنگی قلب داره.

***

آملی: بهتره به مردم کمک کنی تا این که مجسمه یه جن خونگی روی توی باغت نگهداری!

***

ژینا: عدم حضور باعث می شه …
نینو: … قلب عاشق تر بشه

***

هیپولیتو: شکست به ما یاد می ده زندگی فقط یه پیش نویسه، یه تمرین طولانی برای نمایشی که هرگز بازی نخواهیم کرد.

***

زن روزنامه فروش: زن بدون عشق مثل گل بدون خورشید پژمرده می شه.

***

برتودو: زندگی خیلی جالبه! برای یه بچه زمان همیشه کند می گذره اما یهو می بینی 50 ساله شدی و همه چیزی که از دوران کودکیت باقی مونده توی یه جعبه کوچیک زنگ زده جا می شه.

***

پسر بچه: وقتی انگشتی به سمت آسمون اشاره می کنه احمق به جای آسمون به اون انگشت نگاه می کنه.

***

ریموند دوفایل: آملی کوچولوی من! تو استخونای شیشه ای نداری، تو می تونی ضربه های زندگی رو بگیری، اگه بزاری شانست از دست بره در نهایت قلبت مثل استخونای من خشک و شکننده می شه.

***

خانم والاس (در حال خواندن نامه های قدیمی شوهرش): “وقتی راسوی کوچولو و شیرین من در ایستگاه ظاهر شد …” تا به حال کسی برای تو این طوری نامه نوشته؟
آملی: نه! من راسو کوچولوی هیچ کس نیستم

***

آملی: دوست دارم دنبال چیزایی بگردم که دیگران توجهی بهشون نمی کنند، من از این که توی فیلم های قدیمی آمریکایی راننده ها هیچ وقت جاده رو تماشا نمی کنند متنفرم.

***

هیپولیتو: ترس از گذر زمانه که باعث می شه یه نفر مدام درباره آب و هوای امروز صحبت کنه.

***

راوی: در طبقه پایین آپارتمان آملی، ریموند دوفایل زندگی می کنه، همسایه ها اونو مرد شیشه ای صدا می زنن چون با استخوان هایی که مثل بلور شکننده هستن به دنیا اومده. همه مبلمانش نرم هستند. یه دست دادن با دیگران می تونه باعث شکسته شدن استخوان هاش بشه، اون بیست سال تمام توی خونه مونده، زمان چیزی رو عوض نکرده

***

راوی: توی چنین دنیای مرده ای آملی ترجیح می ده رویا ببینه تا زمانی که به اندازه کافی بزرگ بشه و از اون خونه بره.

***

اوا: روزگار برای رویاپردازها سخته

یک ذهن زیبا

جان نش: اونا گذشته من هستند، همه از گذشته خودشون اذیت می شن.

***

آلیشیا: دنیا چقدر بزرگه؟
جان نش: بی نهایت …
آلیشیا: تو از کجا می دونی؟
جان نش: می دونم چون همه داده ها اینو نشون می ده
آلیشیا: اما هنوز اثبات نشده
جان نش: نه!
آلیشیا: تو اونو ندیدی
جان نش: نه!
آلیشیا: پس از کجا انقدر مطمئنی؟
جان نش: مطمئن نیستم، فقط باورش دارم
آلیشیا: فکر کنم عشق هم همینطور باشه.

***

جان نش: فقط توی معادلات مرموز عشقه که هر منطق و دلیلی رو می تونی پیدا کنی.

***

چارلز: ریاضیات … ریاضیات هیچ وقت تو رو به حقیقت بالاتری نمی رسونه، میدونی چرا؟ چون خسته کننده س!

***

آلیشیا: مسئله ای که روی تابلو گذاشتید رو حل کردم.
جان نش: نه، تو حلش نکردی!
آلیشیا: حتی نگاهشم نکردی …
جان نش: من نگفتم میدان های برداری توابع گویا هستند … راه حلت زیباست هر چند در نهایت غلطه!

***

جان نش: کلاس درس ذهن تو رو کند می کنه، خلاقیت ذاتی بالقوه رو نابود می کنه.

***

دکتر روسن: تصور کنید یکدفعه بفهمید که مردم، مکان ها و مهم ترین لحظات زندگی تون از بین نرفتن و نمردن بلکه بدتر از اون، هیچ وقت وجود نداشتن، چه جهنمی می شه!

***

جان نش: شاید داشتن یه ذهن زیبا خوب باشه اما کشف یه قلب زیبا هدیه خیلی بهتریه

***

چارلز: از هیچی نمی شه مطمئن بود جان، این تنها چیزیه که ازش مطمئنم!

***

جان نش: یه بار گفتی خدا باید یه نقاش باشه چون این همه رنگ به ما داده.
آلیشیا: فکر نمی کردم گوش می دی
جان نش: گوش می دادم!

***

آلیشیا: یه بار سعی کردم همه ستاره ها رو بشمارم، به عدد 4348 هم رسیدم.
جان نش: تو خیلی عجیب و غریبی.

***

جان نش: این کلاس باعث اتلاف وقت شما می شه و بی نهایت بدتر این که باعث اتلاف وقت منه

***

جان نش: اون هیچ وقت پیر نمی شه. مارسی نمی تونه واقعی باشه چون او هیچ وقت پیر نمی شه!