صبح ساعت شش پا شدم
رفتم نون گرفتم
سری ب دفتر زدم دیدم هستند
برگشتم اومدم صبحانه
گفتم یه ماست و دوشاب بزنیم میچسبه
بعد صرف این معجون خوابم گرفت
تلویزیون هم روشن
هی خواستم نتونستم چشامو باز کنم نمیتونستم
اخرش بزور ساعت یک و نیم بیدار شدم
ناهارمو گرم کردم
رفتم بیرون
الانم نزدیک سحر من دارم لبیک میرم